بعد از فوت مرحوم آیت الله العظمی بروجردی، درس حضرت  امام خمینی رحمه الله درس بسیار باعظمتی بود. یعنی از یک جهت از درس مرحوم آیت الله بروجردی هم با عظمت تر بود. شاگردانی داشت مثل آیت الله مطهری، دکتر بهشتی و بعضی از ائمه جمعه کنونی سراسر کشور. در حدود هزار شاگرد شرکت می کردند. بعد از فوت مرحوم آیت الله العظمی بروجردی ما در منزل امام نشسته بودیم؛ از روزنامه کیهان آمدند گفتند آقا اجازه می فرمائید عکس شما را برداریم؟ فرمود: خیر؛ اجازه می فرمایید با شما مصاحبه کنیم؟ فرمود: خیر؛ من یک طلبه هستم درس می گویم و درس می خوانم. دنبالش روزنامه اطلاعات آمد. همین سئوال را کرد. فرمود خیر. ما شاگردان امام این قدر ناراحت شدیم چون فکر می کردیم امام منزوی شد. فکر می کردیم حالا که پرداخت شهریه ها تعیین، و مرجعیت و نوشتن رساله ها شروع شده، دیگر امام منزوی است. یکی از رفقا می گفت یک روز که خیلی از این موضوع ناراحت بودم رفتم خدمت امام گفتم: آقا، شما نشستید تا مرجعیت رفت؛ آقا، شما منزوی شدید؛ آقا، چرا پا نمی شوید؟ آقا، چرا نشسته اید گوشه خانه؟ امام فرمود: حرفت تمام شد؟ گفتم بله. فرمود: من از شما توقع چنین حرفی را نداشتم. من توقعم این بود که اگر من چنین آدمی بودم شما بیایید مرا نصیحت کنید. الله اکبر از این تقوا، الله اکبر از این سازندگی.
 
زمانی که شاه آمد قم و خیال می کرد که دیگر بعد از مرحوم آیت الله بروجردی دیگر کسی نیست. آمد در صحن حضرت معصومه سخنرانی کرد با تعبیرات زننده ای نسبت به علما و مراجع. امام مراجع را خواست و فرمود: امروز طرف ما شخص شاه است؛ باید شاه را نشانه بگیریم و این، کشته شدن دارد، سر دادن دارد، اسارت زن و بچه دارد. آیا کسی هست در این میدان؟ جمعی امضا کردند و تا آخر با امام بودند و جمعی هم وسط راه رها کردند. بعد که لوایح شش گانه تصویب شد، قانون ایالتی و ولایتی تصویب شد و مصونیت آمریکاییها در ایران تصویب شد، امام دیگر نتوانست تحمل کند. برای اولین بار در منبر خطاب به شاه، فرمود: مردک، نصیحت میکنم تو را. اگر به نصیحتم گوش ندهی دستور میدهم از این کشور بیرونت کنند. مگر در آن روز کسی جرأت می کرد این جوری حرف بزند؟ الله اکبر چه قدرتی! آن روز در پای بحث امام وقتی امام حرف می زد، یک لبخند می زدند، می گفتند سید چه می گوید؟ سید یک عمامه و یک عبا و یک جفت نعلین که بیشتر ندارد. با چه کسی اینطوری حرف می زند.
 
حضرت امام خمینی رحمه الله را گرفتند آوردند تهران، آن وقت همه مان آنچنان نگرانی داشتیم که حساب ندارد. بنده آمدم تهران، از طریق یک آیت اللهی که در تهران بود و پسرش نزد من درس می خواند و در دستگاه آن روز هم اعتباری داشت توانستیم فرصت ملاقاتی با امام را بگیریم. رفتم خدمت ایشان، دیدم تنها در خانه نشسته. چه ابهتی این مرد داشت. این سرهنگها و سرتیپها می آمدند سرشان را این طرف می کردند، تا امام سرشان را برمی گرداند اینها سرشان را می کشیدند. من به امام عرض کردم: آقایک تقاضا دارم و آن این است که قدری از آن ساعتی که ریختند در خانه و شما را گرفتند برای من تعریف کنید. امام لبخندی زد و فرمود من لباسها را پوشیدم و آمدم و اینها من را بر صندلی عقب ماشین سوار کردند یک نفر طرف راست من نشسته بود، مسلح؛ کلت و بی سیم در دستش بود؛ یک نفر هم طرف چپ به همین صورت؛ یکی هم جلو؛ یک ماشین مسلح هم جلو، یک ماشین مسلح هم عقب. امام فرمود من یک نگاهی کردم به این بغل دستی طرف راست، دیدم رنگش پریده و پاهایش دارد تکان می خورد؛ یک نگاه کردم به دست چپی، دیدم او هم رنگش پریده، او هم دارد پاهایش تکان می خورد. فرمود: به آنها گفتم چرا پاهایتان می لرزد؟ چرا رنگتان پریده؟ گفتند: آقا! ما را ترس گرفته است. فرمود: به آنها گفتم نترسید من همراهتان هستم. می فرمود با یکی مصیبتی اینها را آرام کردم.
 
حضرت امام خمینی رحمه الله را بعد از مدتی آوردند قم. یک روزی خدمتش نشسته بودیم با آقای توسلی و رفقای بیت. همه جمع بودیم. ظهر بود می خواستیم برویم برای ناهار؛ یک مرتبه امام فرمود چند نفرتان بمانید. فهمیدیم که باید مسأله ای وجود داشته باشد. بعد از چندی، دو نفر آمدند؛ یکی سرهنگ مولوی رئیس ساواک و سازمان امنیت تهران و یکی هم معاون منصور که تازه نخست وزیر شده بود. امام بعد از یک ربعی از اندرونی بیرون آمد، نشست و یک نگاهی کرد به اینها، گفت: آقایان چه کار دارند، چه فرمایشی دارند. گفتند آقا، ما از طرف منصور آمدیم خدمت شما، دست و پایتان را ببوسیم و تقاضا کنیم اجازه بدهید ایشان مشغول کار باشد. ایشان فرمود من با کسی نه بی جهت عقد اخوت بسته ام و نه بی جهت دشمنی دارم؛ من نگاه می کنم به اعمال منصور اگر این رویه باشد من آن خواهم بود که هستم. یک دفعه سرهنگ مولوی گفت آقا، پانزده خرداد هزار جمعیت کشته شد و اینچنین به خاک و خون کشیده شد. امام عصبانی شد گفت: کی کشت؟ این درست بود که یک کسی که ادعا می کند رهبر یک کشور است و اول شخصیت است بگوید پایم را توی یک کفش میکنم، میبندم، می زنم، می کشم. آقا تو بستی، کشتی، دیگر چه کاری از دست تو برمی آید. سرهنگ مولوی یک نگاهی کرد، گفت: آقا اجازه می دهید اینها را یادداشت کنیم؟ فرمود یادداشت کنید. قلم در دستشان می لرزید. بعد گفت آقا می شود ما یک تقاضا از شما بکنیم؟ امام فرمود چی؟ گفت تقاضا کنیم از شما که اجازه بدهید بیاییم پیش شما، فرمود: خیر. دیگر این طرفها پیدایتان نشود. الله اکبر! احوالات ائمه را شجاعت ائمه را دیده بودیم و در تاریخ خوانده بودیم، زهد و تقوای آنان را شنیده بودیم ولی ندیده بودیم.
 
منبع: تمدن اسلامی در اندیشه سیاسی حضرت امام خمینی رحمه الله، نمایندگی ولی فقیه در نیروی دریایی سپاه،صص120-118، چاپ و نشر عروج، چاپ سوم، تهران، 1393